درباره وبلاگ


بنام خالق زیبائیهای بیشمار سلام به وبلاگ من خوش آمدید من یه جوونم مثل شما سعی میکنم تو وبلاگم مطالب خوبی بذارم تا هم خودم هم شما استفاده کنیم.... +++++++++++++++++++++ من دختری هستم که همیشه عاشق ولی نه عاشق یک مجنون بلکه عاشق زیبایی های خدا ، به نظرمن انسان باید عاشق باشه تا آخر عمرش . بعضیا فکرمیکنن عاشق شدن به این معنیه که بایدعاشق جنس مخالفش باشه ولی نه ،این نظرمنه ++++++++++++++++
آخرین مطالب
پيوندها
  • تیموری
  • ردیاب ماشین
  • جلوپنجره اریو
  • اریو زوتی z300
  • جلو پنجره ایکس 60

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان lifenet و آدرس lifenet.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 60
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 63
بازدید ماه : 74
بازدید کل : 47113
تعداد مطالب : 126
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


*********************


 ********************* ********************
******************
قالب میهن بلاگ تقویم جلالی

***************
 ****************

*****************
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
 ***************
استخاره آنلاین با قرآن کریم

**************** ******************
********* *******
lifenet
دانشجوی کارشناسی فناوری اطلاعات





 باید گفت یکی از دلایلی که کشور ما رو به پیروزی است

 روحیه استقامت خانواده شهدا و برکت وجود شهداست

این امر باعث شده تا برای مردم جهان  مسلمانان الگو باشیم

 و چنین روحیه ای  را در هیچ جای دنیا سراغ نداریم

عظمتی که مردم ایران در سایه تفکر بسیجی خلق کرد

را باید هنر به تصویر و قلم به تحریر بکشد

بسیج به یک چشم و چراغ نه تنها در کشور

بلکه در منطقه و خاورمیانه تبدیل شده است.

امروز باید درهمه صحنه ها تفکر بسیجی حکفرما باشد

یا علی ....

                 



یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, :: 6:34 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

 



یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, :: 5:16 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 
چادر

چادر یعنی من زنم ، به من احترام بزار …!
چادر یعنی به راحتی نمیتونی منو به دست بیاری …!
چادر یعنی به طرز فکرم اهمیت بده نه به اندامم…!
چادر یعنی من فقط برای یک نفرم …!
چادر یعنی هیچ وقت اجازه نمیدم مرز بین ما شکسته بشه…!
چادر یعنی امام زمان هنوز کسایی هستن که منتظرت موندن…!
چادر یعنی من هنوز دنبال لذتم ( اما از نوع بهشتی )
چادر یعنی من میتونم خلاف جهت آب شنا کنم …!
چادر یعنی انتهای یک نگاه هرزه …!
چادر یعنی شاید هیچ وقت نفهمی من چی میگم …!

 

 

 

 



یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, :: 5:16 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

  

  

کارنـــــــــــــــــــامـــه‌ ام    

 

پر از تقلب و گناه    

 

خط خطی سیاه


هیچ وقت درسخوان نبوده‌ام ولی

   
در شب
تولدت
 

 
مثل کاج توی طاق نصرت محله کار کرده‌ام
 


شاخه‌های خشک داربست را بهار کرده‌ام



یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, :: 5:3 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

 

مردم ما چادر را انتخاب كرده ‏اند. البته ما هيچ وقت نگفتيم كه «حتماً چادر باشد، و غيرچادر نباشد.» گفتيم كه «چادر بهتر از حجاب‌هاى ديگر است.» ولى زنان ما می ‏خواهند حجاب خودشان را حفظ كنند. چادر را هم دوست دارند. چادر، لباس ملى ماست. چادر، پيش از آن‏كه يك حجاب اسلامى باشد، يك حجاب ايرانى است. مال مردم ما و لباس ملى ماست.




یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, :: 5:3 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

عاشورا هر روز در کربلای دلمان اتفاق می افتد.

کوشش کنیم حسین دل، به دست یزید نفس، تشنه آب شهید نشود....

یاحسیـــــــــــــــــن



یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, :: 4:48 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh



یک شنبه 17 / 9 / 1391برچسب:, :: 4:48 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh



جمعه 15 / 9 / 1391برچسب:, :: 7:9 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh



جمعه 15 / 9 / 1391برچسب:, :: 7:9 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

بسم الله الرحمن الرحیم-www.khademoshohada1.blogfa.com 

با سلام خدمت شما رهروان راه ايثار و شهادت

اميدوارم حالتون خوب باشه و ما رو از دعاي خيرتون فراموش نکنيد.

دوستان سلام.
امروز این پست رو دارم با تمام وجود خودم می نویسم...
آخه می دونین امروز تو یک جایی بودم که استاد از من پرسید الگوی تو کیه؟
گفتم:خب معلومه امام خامنه ای(دام ظله).
گفت:چقدر ایشون رو دوست داری؟
گفتم:اونقدر که حاضرم جانم رو فدایشون کنم.
گفت:آیا به همه ی حرفاشون هم گوش میدی؟

رهبر عزیز منkhademoshohada1.ir

نمی دونم چرا یه دفعه یه بغضی گلومو گرفت!نمی تونستم بگم آره!
نزدیک بود وسط کلاس گریه کنم!؟
وقتی اومدم خونه یه دور زندگیم رو مرور کردم
 نمی دونم
شاید اگه شما به جای من بودین می تونستین بگین آره
راستی اگه شما جای من بودین چی میگفتین؟
منتظر جواباتون هستم!

رهبر عزیز من   khademoshohada1.ir



جمعه 15 / 9 / 1391برچسب:, :: 6:56 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

چادرم را دوست دارم

قداستش را نشکنید

میراث گرانبهای مادرم فاطمه زهرا (سلام الله علیها )ست

 


جمعه 15 / 9 / 1391برچسب:, :: 6:55 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه عطری که درش گم شده باشد



جمعه 15 / 9 / 1391برچسب:, :: 6:54 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

از جمله اموري که با دعا کردن براي تعجيل فرج مولايمان صاحب الزمان‏ عليه السلام حاصل مي‏شود: ثواب خونخواهي مولاي مظلوم غريب شهيدمان حضرت سيد الشهداء حسين بن علي‏ عليهم السلام است، و اين امري است که احدي جز خدا ثواب آن را نمي‏تواند شماره کند. زيرا که عظمت شأن خون به مقدار عظمت صاحب آن است. پس همان‏طور که کسي جز خدا نمي‏تواند بر شؤون حسيني احاطه يابد، همچنين کسي غير او نمي‏تواند ثواب خونخواهي‏اش را احصا نمايد، زيرا که حسين‏عليه السلام همان است که در زيارتش آمده:«اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا ثارَ اللَّهِ وَابْنَ ثارِهِ»؛ سلام بر تو اي آن‏که خونخواه او خداوند است، و فرزند کسي که خونخواهش خدا است.

و اگر در دعا براي تعجيل فرج مولايمان صاحب الزمان‏ عليه السلام جز اين ثواب نبود، همين در فضيلت و شرافت آن کافي بود، و حال آن‏که فضل و ثواب بي‏شماري در آن هست.

 



جمعه 15 / 9 / 1391برچسب:, :: 6:54 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

بسیج در واقع مظهر عشق و ایمان و آگاهی و مجاهدت و آمادگی کامل، برای سربلند کردن کشور و ملت است.

مقام عظمای ولایت حضرت امام خامنه ای (مدظل )



جمعه 15 / 9 / 1391برچسب:, :: 6:52 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh


ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم

  درره عشق جگر دارتر از صد مردیم

هرزمان بوی خمینی به سر افتد مارا

                               دور سید علی خامنه ای میگردیم



جمعه 15 / 9 / 1391برچسب:, :: 6:51 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

سه ساله بود که پدرش آسمانی شد...
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!
ولی...
هیچوقت نفهمیدند...
کلاس اول، وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا؛
یک هفته در تب ســـــــوخت...



جمعه 15 / 9 / 1391برچسب:, :: 3:51 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

می دانید چه لذتی دارد این حجاب.......!!!!؟!؟

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی سیاهی چادرم ، دل مردهایی که چشمشان به دنبال خوش رنگترین زن هاست را می زند.

نمی دانید چقدر لذت بخش است وقتی وارد مغازه ای میشوم و می پرسم ;آقا!اینا قیمتش چنده؟وفروشنده جوام را نمی دهد ;دوباره می پرسم:آقا اینا چنده؟فروشنده محو موهای مش کرده زن دیگری است و حالش دگرگون است،ومن را اصلا نمی بیند.باز هم سوالم بی جواب می ماند و من خوشحال،از مغازه بیرون می آیم.

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی مردهایی که به خیابان می آیند تا لذت ببرند،ذره ای به تو محل نمی دهند.

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی شاد و سر خوش ،در خیابان قدم می زنید در حالی که دغدغه این را ندارید که شاید گوشه ای از زیبایی هایتان ،پاک شده باشد و مجبور نیستید خود را با دلهره ،به نزدیکترین محل امن برسانید تا هر چه زودتر، زیبایی تان را کنترل کنید ;زیبایی از دست رفته تان را به صورتتان باز گردانید و خود را جبران کنید.

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی در خیابان و دانشگاه و … را می روید و صد قافله دل کثیف، همراه شما نیست.

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی جولانگاه نظرهای ناپاک و افکار پلید مردان شهرتان نیستید.

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی کرم قلاب ماهی گیری شیطان برای به دام انداختن مردان شهر نیستید.

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی می بینی که می توانی اطاعت خدایت را بکنی،نه هوایت را.

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی در خیابان راه می روید ;در حالی که یک عروسک متحرک نیستید ;یک انسان رهگذرید.

 نمی دانید;واقعا نمی دانید چه لذتی دارد این حجاب!

خدایا !لذتم مدام باد.


بعدا نوشت :

قابل توجه ممکن خیلی ها چادری باشن ولی از خیلی از بی حجاب ها بدتر باشن !

و ممکنه یه خانم محترمی مانتو بپوشه و حجابش رو با همون مانتو پوشیدن رعایت کنه !

امیدوارم خانمها به مانتو پوشیدنشون بیشتر دقت کنن و مانتو هاشون 1 متر نباشه و تنگ و چسبون نباشه و شال نپوشن که گوشواره هاشون و گردنبندهاشون و.. . رو نمایش بدن



شنبه 14 / 9 / 1391برچسب:, :: 12:33 قبل از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

 

هیچ باغبانی را سرزنش نمی کنند که چرا دور باغ خود حصار و پرچین کشیده است.

هیچ کس با نام آزادی دیوار خانه خود را بر نمی دارد.

هیچ صاحب گنجی گوهر خود را در معرض دید دیگران قرار نمی دهد.

اگر در مقابل پنجره خانه ات توری نزنی از نیش پشه ها و مزاحمت مگس ها در امان نخواهی بود

وقتی راه ورود پشه را می بندی خود را مصون ساخته ای نه محدود.

تو این ماه محرم سعی کنیم با حجاب تر بشیم!

چادر بهترین حجاب است!

 



شنبه 14 / 9 / 1391برچسب:, :: 12:21 قبل از ظهر ::  نويسنده : hamideh

30

دو ركـعت است مى‏خوانى درهر ركعت سوره حَمْد را تا اِیَّاكَ نَعْبُدُ وَاِیَّاكَ نَسْتَعینُ و چون به این آیه رسـیـدى آنـرا صـد مـرتـبـه مى‏گوئى و در مرتـبـه آخـر ســوره را تـمـام مى‏كنى پـس  قُلْ هُوَ اللَّهُ اَحَدٌ را یكبار مى‏خوانى و چون از نماز فارغ شدى این دعا را مى‏خوانى:

 اَللّهُمَّ عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطآءُ وَ ضاقَتِ الأَرْضُ بِما
خدایا بلاء و گرفتارى بزرگ شد و درد پنهان آشكار گشت و پرده از روى كار برداشته شد و زمین با فراخیش تا آسمان بر ما تنگ شد
 

 وَسِعَتِ السَّمآءُوَ اِلَیْكَ یا رَبِّ الْمُشْتَكى‏ وَ عَلَیْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَةِ وَالرَّخآءِ
و شكوه ما اى پروردگار بسوى توست و اعتماد در سختى و آسانى بر تو است‏
 

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ‏مُحَمَّدٍ الَّذینَ اَمَرْتَنا بِطاعَتِهِمْ وَعَجِّلِ اَللّهُمَ‏
خدایا درود فرست بر محمد و آل محمد آنان كه ما را به پیروى ایشان مأمور كردى و شتاب كن خدایا
 

 فَرَجَهُمْ بِقآئِمِهِمْ وَ اَظْهِرْ اِعْزازَهُ یا مُحَمَّدُ یا عَلىُّ یا عَلِىُّ یامُحَمَّدُ اِكْفِیانى‏
در فرج ایشان بوسیله قائمشان و عزتش را آشكار كن اى محمد اى على اى على اى محمد مرا كفایت كنید
 

 فَاِنَّكما كافِیاىَ یا مُحَمَّدُ یا عَلىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اُنْصُرانى‏ فَاِنَّكُما ناصِراىَ‏
كه كفایت كننده‏ام شمائید اى محمد و اى على، اى على و اى محمد مرا یارى كنید كه یاور من شمائید
 

 یامُحَمَّدُیاعَلىُ‏یاعَلِىُ‏یامُحَمَّدُاِحْفَظانى‏فَاِنَّكُما حافِظاىَ یامَوْلاىَ یاصاحِبَالزَّمانِ‏
اى محمد و اى على، اى على و اى محمد نگهداریم كنید كه نگهدارم شمائید اى مولاى من اىصاحب الزمان‏

 یا مَوْلاىَ یا صاحِبَالزَّمانِ یا مَوْلاىَ یا صاحِبَالزَّمانِ الْغَوْثَ
اى مولاى من اىصاحب زمان اى مولاى من اىصاحب زمان پناه خواهم‏
 

 الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى‏ اَدْرِكْنى‏ اَدْرِكْنى‏ الأَمانَ الأَمانَ الأَمانَ‏
پناه خواهم پناه خواهم دریابم دریابم دریابم امانم ده امانم ده امانم ده‏

اللهم عجل لولیک الفرج



یک شنبه 10 / 9 / 1391برچسب:, :: 11:43 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

عکسی که می بینید ، در اردیبهشت ماه سال 1373 ، توسط «احسان رجبی» به 
ثبت رسیده است. محل عکس برداری ، ارتفاع 112 ، واقع در شمال منطقه ی 
عملیاتی «فکه» است.
مشرق ، عکسی که می بینید ، در اردیبهشت ماه سال 1373 ، توسط «احسان 

رجبی» به ثبت رسیده است. محل عکس برداری ، ارتفاع 112 ، واقع در شمال 

منطقه ی عملیاتی «فکه» است. برادر حسین احمدی ، پیکر شهیدی که به تازگی 

تفحص شده است ، نظاره می کند. پیکر این شهید که پس از 12 سال ، چهره 

نمایانده است ، ویژگی  بسیار بارز و تکان دهنده ای دارد. دست ها و پاهای جسد 

با سیم تلفن بسته شده و در غربت و مظلومیت بی مانندی ، به احتمال قوی ، زنده

به گور گردیده است. سیم تلفن های دور پاها به خوبی مشخص است. این معامله 

ای است که بعثی ها با بسیاری از بسیجیان و پاسداران مظلوم گرفتار شده در 

حلقه ی محاصره ی فکه کردند.

 

 
آیا به راستی کسی جز این رزمندگان بی نام و نشان ، شایستگی اطلاق عنوان 
 
«فرزند خمینی» را دارد؟ کسانی تنها به عشقِ آن نایب امام عصر(عج) وحشینه 
 
ترین شکنجه ها را به جان خریدند و با گوشت و پوست و خون خود ، با امامِ عشق 
 
بیعت نمودند.

 



پنج شنبه 2 / 9 / 1391برچسب:, :: 10:9 قبل از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

ساعت حدود ده صبح بود. بچه ها هنوز نيامده بودند پاى كار. من و يكى از بچه ها 

كه راننده بيل مكانيكى بود، شب در همان نزديك ارتفاع 143 فكه، كنار دستگاه 

خوابيده بوديم. از صبح شروع كرديم به كار و منتظر آمدن بچه ها نشديم.

 

گرچه زمين را با بيل مكانيكى زيرورو مى كرديم، خبرى نمى شد. راننده هم خسته 
 
شد. خسته و كلافه. تابستان بود و هوا گرم. مقدار آبى را كه براى خوردن با خودمان
 
آورده بوديم، داخل كلمن، گرم شده بود. تا آن روز حرف بچه ها اين بود كه در اين 
 
اطراف شهيد پيدا نمى شود و بهتر است وسايل را جمع كنيم و برويم به ارتفاع 
 
146. اينجا ديگر هيچى ندارد. بچه ها كم كم آمدند.دو ساعت و نيم مى شد كه 
 
دستگاه روى يك منطقه كار مى كرد. گير كرده بود. نه مى توانست زير پاى خودش
 
را محكم كند و بيايد جلو، و نه مى توانست بيل بزند و زمين را بكند. رو به راننده
 
گفتم: «بيا پايين و دستگاه را بگذار تا نيم ساعتى در جا كار كند، بعد آن را مى بريم 
روى ارتفاع 146».آمد پايين. رفتيم در سايه دستگاه نشستيم تا استراحت كنيم.
 
همانجا دراز كشيدم و كلاه حصيرى اى را كه داشتم، روى صورتم كشيدم تا چُرتى 
 
بزنم. يكى از سربازها گفت:- برادر شاد كام... اين پرنده را نگاه كن، اينجا روى 
 
دستگاه نشسته...

 

و اشاره كرد به پرنده اى كه روى پاكت بيل نشسته بود. نگاه كه انداختم، با تعجب 
 
ديدم پرنده مورد نظر «كفتر» است. كفترى سفيد. او هم در كمال تعجب گفت كه 
 
اينجاها كفتر پيدا نمى شود. و اين نشان مى داد كه به قول بچه ها توى كار كفتر و 
 
كفتر بازى خيلى خبره است. خنديدم. ولى او گفت: «برادر شادكام اينجا دو نوع 
 
پرنده بيشتر نداره. يكى سبزه قبا، يكى هم گنجشك هاى سياه و سفيد. اين اينجا

 
چكار مى كند؟».راست هم مى گفت، واقعاً غير طبيعى بود. بلند شدم و نگاهم را

 
به كبوتر دوختم. مانده بودم كه اين حيوان چگونه توى اين هواى گرم مى تواند زنده 

 
بماند. چه جورى آمده اينجا. كمى پريد و مجدداً اطراف پاكت بيل نشست. دور آن 

 
مى چرخيد و مدام بر روى زمين نوك مى زد و بغ بغو مى كرد. حركات عجيبى از 

 
خودش نشان مى داد و سر و صدا مى كرد; به طورى كه انسان حالت تشويش و 

 
اضطراب را در آن پرنده حس مى كرد.در افكار خودم غوطهور بودم كه يكى از بچه ها

 
گفت: «نكنه تشنه شده؟». راست مى گفت. درِ كلمن را از آب پر كردم و بردم 

 
گذاشتم جلويش. كمى پريد. بغ بغويى كرد و آمد دور ما. شروع كرد به چرخيدن 

 
بالاى سرمان. بعد روى زمين قدم مى زد. اصلا از وجود ما نمى ترسيد. مجدداً پريد 

 
روى دستگاه و شروع كرد به بى تابى كردن. در همين احوال بود كه براى خود من 

 
سوال پيش آمد كه اين حيوان چرا اين جورى مى كند. اصلا فلسفه وجودى اين 

 
احيوان در اينجا چيست؟ اينجا چكار دارد؟ آن هم با يك همچنين حالت اضطراب و 

 
بى تابى كه از خودش نشان مى دهد و از ما نمى ترسيد.يكى از بچه ها هوس كرد 

 
كه آن را بگيرد. گفتم گناه دارد. اذيتش نكنيم، مى ترسد. يكى از بچه ها گفت:-

 
راستى، نكنه اينجا شهيد باشد و اون مى خواد بما نشونش بده...با اين حرف، جا 

 
خوردم. يك لحظه خوابى را كه قبلا ديده بودم كه محل شهيدى را پيدا كردم و خواب 

 
هايى ديگر كه بچه ها ديده بودند، جلوى نظرم آمد. همه اينها نشانه هايى با خود 

 
داشتند. گفتم نكند واقعاً دارد يك چيزى را نشانمان مى دهد. سريع بلند شدم و 

 
رفتم طرف بيل. با بلند شدن من، پرنده از روى بيل برخاست و پرواز كرد و رفت.

 
رفت و ناپديد شد. با خود گفتم شايد برود بيست سى متر آن طرف تر بنشيند، 

 
ولى خبرى نشد. چند دقيقه اى نگاه همه مان به او بود كه رفت در افق و ديگر ديده

 
نشد.جوان سرباز گفت: «برادر شادكام مى خواهم ايجا را بكنم. اينجا حتماً بايد 

 
چيزى باشد.» و برخاست. او كه نامش «بهزاد گيجلو» بود، نشست پشت دستگاه 

 
و شروع كرد به بيل زدن. بيل اول نه، بيل دوم را كه زد، ديدم يك چفيه مشكى 

 
خاكى زد بيرون. فرياد زدم كه دست نگاه دارد. چفيه را از خاك در آوردم و تكان دادم. 

 
يك كلاه آهنى هم بغلش بود. آرام، با دست خاك هاى اطرافش را خالى كرديم و 

 
ديديم كه يك شهيد خفته است.نكته بسيار جالب در وجود اين شهيد، موهاى 

 
زيبايش بود، خيلى زيبا و قشنگ انگار كه تازه شانه كرده باشند. و اين در حالى بود 

 
كه سرش اسكلت شده بود فرقى كه روى موهاى سرش باز كرده بود، به همان 

 
حالت باقى بود. موهايش قشنگ شانه خورده بود. موهايش قشنگ شانه خورده

 
بود. موهاى مشكى و لختى داشت. روى پيشانى بند سرخى كه بسته بود، 

 
مقدارى از موهايش آويزان مانده بود. چهره اش به نظرم خيلى زيبا آمد.آقا سيد

 
ميرطاهرى و بچه ها بعداً اسمش را در آوردند و به خانواده اش هم گفتند كه چگونه 

 
او را پيدا كرده اند. متأسفانه من نامش را به خاطر ندارم.

 
پيدا شدن اين شهيد، باعث شد كه ما به ذهنمان برسد كانالى را كه آن شهيد 

 
اولش افتاده بود، بيل بزنيم و زديم; ده پانزده متر كه كنديم، چيزى پيدا نشد. ديگر 

 
داشتيم نااميد مى شديم. يك مقدار وسايل و تجهيزات پيدا كرديم ولى شهيد نبود. 

 
امتداد كانال مى رسيد به ارتفاع 146. تا آنجا را كنديم. در همان امتداد بود كه 

 
رسيديم به سنگر فرماندهى نيروهاى عراق و تعدادى شهيد يافتيم. مى توانم

 
بگويم با يافتن آن شهيد، ما توفيق يافتيم كه حدود يكصد شهيد آنجا بيابيم و به 

 
آغوش خانواده ها باز گردانيم.

 

 



پنج شنبه 2 / 9 / 1391برچسب:, :: 9:54 قبل از ظهر ::  نويسنده : hamideh

همه جای شهر بوی حسین می دهد همه سیاه پوش شدند شهر سیاه بر تن کرده آسمان دلش میگیرد زمین نا آرام است پیر و جوان ، خرد و کوچک بر سر و سینه میزنند و همه جا نوای یا حسین است چه روزهایی خدایا دلم برای غربت مولا میگیرد میدانم مهدی جان یوسف زهرا حالت را آجرک الله یا مولا

این روزها اشک مهمان چشم دیوانگان حسین گشته همه عقده دل می گشایند خوش به حال کسایی که میتونند تو این روزا به گریه کنای حسین خدمت کنند خوش به حال اونایی که نذر می کنند و خوش به حال اونایی که امام حسین قبولشان می کند و در فردای قیامت شفیعشان میشود دلمان هر قدر هم بگیرد نمی توانیم غربت زینب را درک کنیم هر چقدر هم سختی ببینیم به اندازه دیدن سر بریده پدر از چشمان حیرت زده دختری سه ساله نیست 

نه نه بسوز ای دل بسوز اشک کافی نیست حسینی باش



پنج شنبه 2 / 9 / 1391برچسب:, :: 9:53 قبل از ظهر ::  نويسنده : hamideh

با معرفتا حسینی بمونید

هر دم به گوشم می رسد آوای زنگ قافله ، این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله . حلول ماه محرم ، ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه تسلیت باد . التماس دعا

اس ام اس ماه محرم 91

نازم آن آموزگاری را که در یک نصف روز

دانش‌آموزان عالم را همه دانا کند

ابتدا قانون آزادی نویسد بر زمین

بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا کند

 



پنج شنبه 2 / 9 / 1391برچسب:, :: 9:52 قبل از ظهر ::  نويسنده : hamideh

حمید داودآبادی نویسنده و وبلاگ نویس عرصه دفاع مقدس در جدیدترین مطلب زیبایی که در وبلاگ خود به نگارش در آورده به ذکر خاطره‌ای از دیدارش با رهبر انقلاب اشاره کرده که در زیر آن را می‌خوانید:اوایل بهمن ماه 1377 بود و بعد از ماه مبارک رمضان. همراه «مسعود ده نمکی» و فرزندانم سعید و مصطفی - که آن موقع هفت، هشت سال بیشتر نداشتند – خدمت مقام معظم رهبری بودیم. نماز جماعت مغرب و عشا در جمع کوچک مان به امامت آقا خوانده شد و آقا همان جا روی سجاده برگشت رو به ما و حال و احوال و گپ و گفت شروع شد. تازه نشریه شلمچه، به ضرب و زور «عطاالله مهاجرانی» وزیر ارشاد اصلاحات تعطیل و قلع و قمع شده بود.مسعود تقویم زیبایی را که در نوع خود در آن زمان بی نظیر بود، با خود آورده بود تا تقدیم آقا کند. سررسید جالب «یاد یاران» با تصاویر رنگی شهدا که در نوع خود اولین بود. آقا، سررسید را گذاشت جلویش و شروع کرد به تورق. برای هر کدام از شهدا که تصویرش را می دید، خاطره یا نکته ای می گفت.از شهید «سیدمجتبی هاشمی» که فرمود: «آقا سید برای خودش در آبادان حال و هوایی داشت.» تا شهید «عباس بابایی» که آقا خواب زیبایی را که چند شب قبل از آن شهید دیده بود، تعریف کردشهید «محمود کاوه» که آقا از آشنایی اش با خانواده آن عزیز در مشهد گفت و شهیدان دستواره که چند روز قبل از آن، به سر مزار آن سه برادر شهید رفته بود و ...هر کدام از تصاویر زیبا، احساس آقا را با خود همراه داشت. مثلا عکس شهید «علی اشمر» – قمرالاستشهادیین لبنان - برای آقا خاطره آخرین دیدار پدر آن شهید و برادر بزرگ تر او محمد را به همراه داشت، که حاج منیف گفته بود:«آقا، من حاضرم همین پسرم محمد را هم به راه اسلام و ولایت فدا کنم.» و آقا که بر پیشانی محمد بوسه زده بود؛ و چندی بعد، محمد اشمر در عملیات مقاومت جنوب لبنان، با گلوله صهیونیست ها که بر پیشانی اش نشست، به شهادت رسیده بود.از بقیه بگذریم.همه اینها را گفتم تا به این جا برسم.آقا در بین صحبت هایش فرمود:«تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.»وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بیاورد.دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت:«حتما باید شما اون عکس رو ببینید.»سپس رو به میثم کرد و مجددا گفت: «شما برو اون عکس شهید رو از اطاق من بیار.»که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد.کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که «موسسه میثاق» منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند.عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:«شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم «حسین بهزاد» افتادم.چندی قبل از آن، حسین همان عکس را نشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و ...به آقا گفتم:«آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند.»آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ که حرف حسین بهزاد را گفتم:« این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است.»با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود:« الله اکبر ... عجب ... سبحان الله ... سبحان الله »دست آخر، آقا مسعود زرنگی کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهید را به عنوان یادگار به او بدهد. آقا هم پذیرفت و روی دست راست شهید بر عکس،  امضا کرد و به عنوان یادگار به مسعود داد.

 

تصویر شهید هادی ثنایی‌مقدم

دیدن این مطلب باعث شد تا این خاطره آقا را درباره شهید را ذکر کنم.

مزار این شهید کجاست؟

چندی پیش در یکی از خبرگزاری‌ها مطلبی پیرامون این شهید به همراه نامش منتشر شد که باعث گردید این تصویر این شهید از گمنامی در بیاید.هادی ثنایی‌مقدم یازدهم تیرماه 1351 در شهرستان لنگرود به دنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز 23 دی‌ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسید اما پیکرش هیچگاه بازنگشت.ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثنایی‌مقدم به تصاویر شهدا نگاه می‌کند و به یک عکس خیره می‌شود و ناگهان فریاد می‌زند این هادی منه.... این 

هادی منه... .



پنج شنبه 1 / 9 / 1391برچسب:, :: 11:59 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

 

در منطقه فکه پیکر شهید 16 ـ 17 ساله‌ای را پیدا کردم که زیر لباسش برجسته بود؛ وقتی دکمه‌هایش را باز کردم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بود. کتابى که 10سال تمام، با شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود.یکى از روزها، در منطقه عملیاتى «والفجر یک» در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر27حضرت رسول صلى‌الله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبى دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود.

از دور پیکر شهیدى را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده

بود؛ سال 72 بود و حدود 10 سال از شهادتش مى‌گذشت؛ نزدیک که شدم، از قد و

بالاى او تشخیص دادم که باید نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.

افسران - دانش‌آموز شهیدی که با کتاب‌های درسی‌اش تفحص شد

بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن مى‌تپیده، برجستگى‌اى نظرم را به خود

معطوف کرد؛ جلوتر رفتم و در حالى که نگاهم به پیکر استخوانى و اندام

اسکلتى‌اش بود، در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را مى‌خواندم،

آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان‌هایش بهم بریزد، دکمه‌هاى لباس را باز کردم؛ در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباسش گذاشته بوده؛ کتاب پوسیده را که با هر حرکتى، برگ برگ و دستخوش باد مى‌شد، برگرداندم؛ کتابى که 10 سال تمام، با شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود.

 یک دفتر که در صفحات اولیه آن بعضى از دروس نوشته شده بود؛ خودکارى که لاى

دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مى‌دیدم، مى‌داد؛ نام شهید بر روى جلد کتاب نوشته بود.مسئله‌اى که برایم خیلى جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى

همراه خود نیاورده و نداشت، ولى کسب علم و دانش آن قدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى یافت، درسش را بخواند.

 



جمعه 1 / 9 / 1391برچسب:, :: 11:48 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 


 

الا ای یارمظلومان کجایی؟

دوای درد مجرومان کجایی؟

زمان دوریت کی آخر آید؟!

جلای قلب محرومان کجایی؟

می نشینم جمعه ها در انتظارت ؛ سیدی.

دیدگان پر گناه من براهت ؛ سیدی .

عمر من آمد به پایان سرور و مولای من .

کی بیفتد نگاهم بر نگاهت ؛ سیدی .

 

 

 



 



چهار شنبه 22 / 8 / 1391برچسب:, :: 11:23 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می شدی، بلکه از تو

خواهد پرسیدکه چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

 


 
خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود، بلکه از تو خواهد

 پرسید به چند نفر در خانه ات خوشامد گفتی؟

 


 
خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس هایی در کمد داشتی، بلکه از تو

خواهدرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟

 


خداوند از تو نخواهد پرسید بالاترین میزان حقوق تو چقدر بود، بلکه از تو

خواهدپرسید آیا سزاور گرفتن آن بودی؟

 

خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود، بلکه از تو خواهد

 پرسیدآیا آن را به بهترین نحو انجام دادی؟

 


خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی، بلکه از تو خواهد

پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

 


خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می کردی، بلکه از تو

خواهدپرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟

 


خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود، بلکه از تو خواهد پرسید

 که چگونه انسانی بودی؟

 


خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی

رستگاری بپردازی، بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به

عمارت بهشتی خود خواهدبرد.

 


خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مقاله را برای دوستانت نخواندی، بلکه

 خواهدپرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس

شرمندگی می کردی؟

 



جمعه 10 / 8 / 1391برچسب:, :: 2:5 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

 

 

 

 

ای تو جان نوبهاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

 

ای تو شور آبشاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی! 

 

ای شراب آسمانی، ای طلوع مهربانی

 

با تو شد خورشید خندان، خوش رسیدی، خوش رسیدی! 

 

ای که نامت گشته ذکر هر دم جان و روانم

 

ای شفای درد پنهان، خوش رسیدی، خوش رسیدی! 

 

آمدی چون ماه تازه، تیغ بر کف، خنده بر لب

 

آمدی ای عید قربان! خوش رسیدی، خوش رسیدی! 

 

آمدی چون سیلْ جوشان ، بی‌خبر، ناگه، خروشان

 

تا کنی این خانه ویران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

 

خانه‌ی عقل زبون را، عقل سرد تیره‌گون را

 

کرده‌ای با خاک یکسان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

 

شعر می‌جوشد ز من، پیوسته هر شب، هر سحرگه

 

از تو شد این چشمه جوشان، خوش رسیدی، خوش رسیدی!

 



یک شنبه 5 / 8 / 1391برچسب:, :: 3:25 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh



یک شنبه 5 / 8 / 1391برچسب:, :: 3:21 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh

 

سال هاست که در نمازم با تو سخن می گویم وروی نیاز ونیایش به سوی تو می آورم.دفتر خاطرم یاد شیرین نجوای با تو را ثبت کرده است.

آن رازهای سر به مهر که تو می دانی ومن.آن حرف هایی که تو شنیدی ومن. آن اشک هایی که تو دیدی ومن. همه باقی است.

اما امروز آگاهانه تر وهوشیار تر از پیش با تو تجدید عهد می کنم آن در دوستی را که تو به رویم گشودی هرگز نبندم .انشا ا...

عكس هايي زيبا و دلنشين از قرآن كريم

 

 



سه شنبه 30 / 7 / 1391برچسب:, :: 4:53 بعد از ظهر ::  نويسنده : hamideh